دکتر آزادی:منم همینطور.من خودم با آئین صحبت میکنم و در جریانش میزارم.
-راستی پدر من به کدوم شهر و کی میرم؟
دکتر آزادی:کیش که فعلا معلوم نیست تا فردا یا پس فردا معلوم میشه اما به شیراز میری.نمیدونم اما چرا خوشحال شدم، شیراز رو از بچگی دوست داشتم، آب و هوای عالی مطمئن بودم حال و هوامو اونجا عوض میشه با لبخند گفتم مرسی پدر اونم لبخندی بهم زد.
اون روز زود به خونه اومدم خیلی دیگه توی اون بیمارستان کاری نداشتم بهار حال داشتم میرفتم وقتی داشتم از بیمارستان بیرون میومدم مهرداد رو دیدم اما اون از یک راه دیگه رفت که من رو نبینه اعتنایی نکردم و رفتم با حرفهایی که آئین زده بود ترجیح میدادم کمتر باهاش دیده باشم تا برای کس دیگه هم سؤٔ تفاهم پیش نیاد. اومدم خونه استراحت کنم و بعد برم خرید و بعد سها رو از مهد بیارم. فضای خونه برام گرفته بود از در که وارد شدم صحنهٔ دیشب جلوی چشمم اومد و عرق سرد روی بدنم نشست سریع از اونجا ردّ شدم و به اتاقم پناه بردم.
سامانه، سامانه بیدار شو؟از ترس پریدم
-ها؟چی شده؟چی میگی؟دقیقتر نگاه کردم و با عصبانیت گفتم تو اینجا چیکار میکنی؟
آئین:ببخشید، اما خیلی وقت که خوابی نگران شدم اومدم ببینم خوبی یا نه؟
-مگه قرار نشد قبل از اومدن در بزنی؟
آئین:هرچی در زدم جواب راندادی خوب
-ساعت چنده؟با نگاه به ساعت داشتم شاخ در میاوردم اندازهٔ یه خرس خوابید بودم ساعت ۸ شب بود، چرا اینقدر خوابید بودم من که اونقدر هم خسته نبودم، توی این فکرها بودم که دیدم آئین هنوز ایستاده.داشتم نگاهش میکردم که مثل پسر بچههایی که دست پاشون رو گم کردن گفت:
سها رو از مهد آوردم نگران نباش
-همونجر بی تفاوت که نگاهش مکردم گفتم نگران نیستم میدونم صداش میاد.
آئین:آهان، آره. نمیدونم چرا دست دست میکرد که کلافه شدم:
-اگه اشکال نداره تشریف ببرید بیرون میخوام از زیر پتو بیام بیرون، خدایی نکرده اینجا باشید میترسم منجرب تهریکتون بشیم. حرفم مثل یخ بی احساس بود اما اون سرخ شد و سرش رو پائین انداخت، فکر نمیکردم آئین اینقدر خجالتی باشه، با سابقیی که از آئین میدونستم و دخترهای دور و برش اصلا فکر اینرو نمیکردم،
آئین:ببخشید. و از در بیرون رفت.
نمیدونم چه نیرویی من رو تا این حد بی تفاوت و سرد کرده بود، وقتی داشتم لباس عوض میکردم به حرفم که فکر کردم خودم از تعجب دهانم باز مند بود، چقدر وقیحانه تونستم اون حرف رو بهش بزنم اما. . .
آئین:سامانه تو مطمئنی خوبی؟صداش از پشت در آمد.
-آره چطور مگه؟
آئین: هیچی شام آمادس
از تعجب نزدیک بود شاخ در بیارم. رفتم بیرون که دیدم سها روی مبل خوابید.
-این رو چرا اینجا خوابوندی؟
آئین:ببخشید، منتظر بودم شما تشریف بیارید بیرون که مزاحمتون نباشیم.
-آایی؟خودم میبرمش.به آشپزخانه که اومدم اون مشغول خوردن بود منم غذا کشیدم اما اصلا میل نداشتم، همش به این فکر بودم که حالا اونجا تنها با یه بچه چکار باید بکنم، اصلا دوست نداشتم از اینجا برم، اما بدم هم نمیومد.. .
آئین:بابا امروز باهم حرف زد، تو. . تو . .مطمئنی؟
-از چی؟
آئین:از این که میخوای بری؟
-آره
آئین:سامانه دلیلی برای این همه دردسر نیست تو میتونی. . اجازه ادامهٔ حرف رو بهش ندادم
-ببین آئین این یه قراره بین من و پدر ما حرف زادیم و به این نتیجه رسیدیم نظر شما تاثیری روی تصمیم گیری ما نداره. نمیدونم چرا اینقدر سنگ شده بودم، این من بودم؟اما نکنه از آئین متنفر شده بودم؟ا نه. .نه. .
آئین:این زندگی منم هست.خندم گرفت و پوزخندی بهش زدم، داشتم بلند میشودم
آئین:بشین. اصلا فکر کردی تکلیف سها چی میشه؟اون موقع که بهت گفتم این. . .
-بس کن یعنی چی چی میشه خوب معلومه با خودم میبرمش
آئین:میبریش؟زده به سرت؟کجا میبریش تو خودت نمیدونی اونجا قراره چی پیش بیاد، فکر کردی به همین راحتی، نخیر خانوم کور خوندی اگه فکر کردی میزارم اون طفل معصوم رو الخون ولخون کنی.
-یعنی چی من با پدر حرف زدم، یهو یادم اومد که نه، نزدم من در مورد سها به پدر هیچی نگفتم با در ماندگی روی صندلی نشستم.
آئین:من از اببا پرسیدم اون گفت حرفی نزدید و معتقد بود باید یه جایی براش پیدا کنیم یا اینکه پرستار براش بگیرم.سرم داشت میپکید بازم یه حماقت دیگه، چکار باید میکردم.داشتم دیوونه میشودم که با قاطعیت گفتم:
soshyans
من سها رو با خودم می برم...چون اون دختر منه...
نگاهش رنگ خشم گرفت:مطمئنی؟...
_چی؟آره...مطمئنم....
_پس برای گرفتن شناسنامه رو من حساب نکن...
بلند شدو رفت.از همونجا بلند گفتم:مطمئن باش رو تو یکی حساب نمی کنم.....
دیگه استرسی واسه بیدار شدن نداشتم چون واسه دو روز مرخصی گرفته بودم.وسایل شامو جمع کردم...نمی دونم چه م بود همش یه درد وحشتناک توی دل و کمرم بود..همش صحنه های دیشب جلوم رژه می رفت...هر بارم بدتر از بار قبل سرخ می شدم...هنوز داغی لباشو روی لبام حس می کردم...مدام گرمای تنش رو روی بدنم حس می کردم...و وقتی یاد حرفای صبحش می افتادم احساس یه آدمی رو که بهش تجاوزشده پیدا می کردم.
صدای گریه ی سها منو ازخیالاتم پرت کرد روی زمین...آئین بی توجه روی مبل نشسته بود،می خواست خودشو به وجود سها بی توجه نشون بده.رفتم سهارو بغل کردم
_ماما آب.....
یه لحظه موندم گفته بود آب هیجان زده بوسیدمشو بردمش آشپزخونه و آب بهش دادم...با شوق دستشو انداخت گردنمو طبق عادت لبشو روی گردنم گذاشت...
داشتم می رفتم توی اتاقم که صدای تلفن بلند شد گوشامو تیز کردم.
_الو
_....
_سلا بابا...خوبم...شما خوبی؟...آره ...گوشی دستتون باشه...
مثل همیشه سردویخ گفت:بیا بابا کارت داره...
به سمت تلفن رفتم و سها رو روی زمین گذاشتم._الو آقای دکتر؟!
_سمانه جان سلام
_سلام آقای دکتر،حالتون خوبه؟
_ممنون دخترم...واسه فردا کاری نداری؟
_نه!واسه چی؟
_واسه کارای انتقالیت...بریم دانشکده...
_چشم...فقط ساعت چند؟
_شما نه صبح حاضر باش میام دنبالت...
_زحمت میشه...خودم می تونم بیام....
_نه عزیز میام دنبالت...خب تو فقط پرونده تو بیار
_چشم...
_خب سمانه جان کاری نداری؟
_نه آقای دکتر،شما کاری نداری/
_نه عزیز من خداحافظ
_خدانگهدار...
سها رفته بود پیش آئین اما آئین بهش توجهی نمی کرد دستشو می کوبوند روی زانوهای آئین تا بغلش کنه....دلم از بی توجهی آئین گرفت...رفتم پیش سها سعی کردم از پشت بغلش کنم...اما ول کن نبود محکم چنگ انداخته بود به شلوار آئین و جیغ می کشید
_باپا....باپایی!
آئین با شنیدن باپا جاخوردو به سها نگاه کرد با غیظ دستای منو از سها جدا کرد و آئینو بغل کرد و روی پاش نشوند....
نمی دونستم باید خوش حال باشم یا نه؟نفس صداداری کشیدمو رفتم داخل اتاقمو روی تخت دراز کشیدم.....می گن آدم اگه چیزی رو تجربه نکنه براش بود و نبودش فرقی نداره...اما حالا من آغوش آئینو تجربه کرده بودم و دلم می خواست دوباره تجربه کنم دوباره اون درده که می دونستم منشا ش چیه پیچید تو کمرم و باعث شد چنگ بزنم به ملافه ی روی تخت....
++++++++++++++
آقای دکتر دستتون درد نکنه...واقعا افتادین تو زحمت امروز....
_چه زحمتی؟من این کارا رو واسه دخترم انجام دادم نه غریبه...
لبخندی بهش زدمو پیاده شدم
_آقای دکتر شماهم بیاید داخل...
_نه سمانه جان...شما برو...من باید برم خونه شهلا رو که می شناسی
خندیدمو گفتم:یه شب با مامان شهلا تشریف بیارین...
_باشه عزیزم مزاحمتون میشیم
_مراحمید...خب وقتتونو نگیرم
_خداحافظ
_خداحافظ
بوقی زدو رفت.
درو که باز کردم صدای داد و هوار سها رو شنیدم تند تند رفتم داخل،قلبم تند تند می زد...
توی هال نشسته بود اشک تموم صورتشو خیس کرده بود.کیفمو پرت کردمو بغلش کردم...افتاده بود به سرفه...
_سها...بابایی کو؟
با چشمم دور تادور خونه رو از زیر نظرم گزروندم...آئین خونه نبود.یه دفعه آتیش گرفتم...اون نباید سها رو تنها میذاشت تو خونه...من رفتم بیرون فک می کردم آئین می مونه پیشش...
خودمم افتادم گریه...هیچ امیدی به آئین نداشتم....اون واقعا هیچ حسی بهم نداشت...اون اصلا منو نمی دید...دیگه یه ذره امید هم نداشتم...
+++++++++++++
تازه رفته بودم توی تخت که صدای ماشینشو شنیدم،وقتی به یاد تنها گذاشتن سها افتادم دوباره عصبانی شدم .بدون توجه به لباس خواب نازکو کوتاهم رفتم بیرون انقدر عصبانی بودم که به فکر لباسم نباشم...من که از اتاق رفتم بیرون اونم اومد داخل هال...بدون تو جه به من به راهش ادامه داد...
عصبی گفتم:چرا سهارو تو خونه تنها گذاشتی
جوابمو نداد و وارد اتاقش شد خواست درو ببنده که خودمو جلوش انداختم و رفتم تو....
داد زدم :جوابمو بده...
انگار از صدای فریادم عصبانی شد:می دونی چرا؟چون سها نه بچه مه نه چیزی حالا که جوابتو گرفتی بیرون....
صدای نفس نفسام بلند شده بود...تو چشاش خیره شدم انگار تازه متوجه لباسم شد نگاش روی رون پام لغزید...
گر گرفتم....عصبانیت توی نگاش موج می زد اون جلو جلو میومد منم مدام عقب می رفتم تا جایی که چسبیم به دیوار...قلبم داشت میومد توی دهنم...
Lady of red
همون طور با ترس به دیوار چشبیده بودم آیین به سمتم اومد چشمامو بستم نگاهش رو حس می کردم ولی اینکه از چه نوعی بود رو نمی دونم .!!!
-می ترسی ؟ مثل اینکه کلا دوست داری منو تحریک کنی آره ؟
- آیین من به خدا .. حواسم نبود که ...
انگشتش رو روی بینی ام گذاشت : هیس هیچی نگو و عقب رفت .
نفس راحتی کشیدم اما این تازه اولش بود آیین شروع کرذ به باز کردن دکمه های پیراهنش . پیراهنش رو درآورد . روی تنش چیزی برق زد . نگاه کردم باورم نمی شد زنجیری که بهش هدیه داده بودم رو انداخته باشه .
دلم براش یه آن ضعف رفت چقدر منتظر این مواقع بودم ولی این کارای آیین از روی علاقه نبود .
بیشتر منو می ترسوند . آیین یه گام بیشتر به سمتم اومد . خودم رو تو دیوار مچاله کردم . حس کسی رو داشتم که می خوان بهش تجاوز کنن .
بهم نزدیک تر شد عطر تنش رو حس کردم مثل همیشه ادکلن تلخی زده بود که داشت بیهوشم می کرد .
دستامو رو سینه ی آیین گذاشتم تا اومدم لب باز کنم که حرفی بزنم آیین با لباش مانع شد و شروع کرد به بوسیدنم . لبامو با ولع می بوسید بعد هم نوبت گردنم بود .
دیگه خودم هم کنار اومده بودم . می خواستم خودمو بدم دست تقدیر ....
دستش رو روی رون پام سر داد و با یه حرکت سریع پیرهنم رو از تنم کشید . لباسم پاره شد
دیگه تاب نگاهای آیین رو نداشتم تو همون حال منو رو تخت انداخت . اتفاقای اون شب دوباره تکرار شد . دوباره با هم یکی شدیم ولی من اسم این کارو عشق بازی نمی ذاشتم . عشق بازی یعنی دو طرف عاشق همه ان و این در مورد آیین صدق نمی کرد ...
البته رفتار آیین تو این لحظات ضد و نقیض بود . نجواهای عاشقانه و نگاه هایی که از روی خواستن بود دیوونه می کرد ولی این فقط یه ان بود .
کاش زمان همون لحظه متوقف می شد .
اون شب با رو تخت آیین شیب رو صبح کردیم صبح که پا شدم آیین سرش رو سینه ام بود . دلم گرفت . کاش آیین دوستم داشت ...
با دستام موهای سرش رو نوازش کردم . سرش رو تکون داد اما بیدار نشد همون طور که دراز کشیده بودم با دستام روی صورت تازه اصلاح کرده اش کشیدم . صورتش رو تکون داد .
از این بازی خوشم اومده بود . دستمو سمت لباش بردم که رو دستم بوسه زد واسم خیلی تعجب آور بود ...
سرش رو از رو سینه ام برداشت . لبخندی زد و دور کمرم رو گرفت . لباشو رو لبام گذاشت و بوسه ی طولانی ازم گرفت .
بعد گفت : من میرم حموم .
راهی حموم شد . منم اتاقو مرتب کردم . با یادآوری دیشب و صبح دلم غنج رفت . لباس خواب دیشبم پاره شده بود . تو دلم گفتم : زورش هم زیاده هاااااا
صبحانه ی سها رو دادم و صبحانه ی خودمون رو هم آماده کردم .
منتظر آیین نشستم . از همون که اومد دوباره برج زهره مار شد . دیگه فهمیدن که آیین فقط قصد سوء استفاده از منو داره و پر کردن خلائی که بعد از رفتن آتوسا ایجاد شده . وگرنه دلیل این رفتار سر چی بود ؟
صبحونه رو با سکوت خوردیم .
انگار نه انگار که دیشب و صبح چه اتفاقی بینمون افتاده .
منم دیگه برا هیچی مهم نبود .
بعد از رفتن آیین به رفتنم فکر کردم و به مهمونی شب . قرار بود همه تو منزل دکتر جمع شیم .
همه ی فکر و ذکرم سها بود . 2 سال از درسم مونده بود و 2 سال مدت کمی نبود .
واقعا نگهداری از سها اونم تو اون شرایط برای یه دختر تنها خیلی سخت بود .
ولی نمی ذاشتم سها با آیین باشه . یاد دیشب افتادم . نتونستم در مورد دلیل کاراش ازش بپرسم
یعنی فرصت این کارو بهم نداد
راستش حوصله ی سها رو نداشتم . اونو به مهد سپردم با سمیرا یکی از دوستان دوران دبیرستانم تماس گرفتم . سمیرا با من کنکور داد منتها اون تبریز درس می خوند الانم واسه تعطیلات میان ترمش اومده بود تهران .از وقتی ازدواج کردم ندیده بودمش . تصمیم گرفتنم باهاش دیداری تازه کنم .
بعد از 3 بوق خودش جواب داد - الو ؟
- شهرستانه ؟؟؟؟؟؟؟
فوری شناخت این علامت من بود همیشه پای تلفن اینجوری حرف می زدم
- سمان تویی ؟
- سمان کیه ؟ اشتباهه با کی شون کار داری ؟
- مرض ! چی کارا می کنی خانوم متاهل ؟
- خانومای متاهل چیکارا می کنن ؟
و ریز خندیدم ...
- سمان تو هنوز آدم نشدی ؟
- نوچ مگه تو شدی ؟
- من که خیلی وقته دقیقا از وقتی رفتم تبریز
- آهان از اون لحاظ ؟ پاشو بیا بریم امروز ولگردی ؟
- یه خانوم متاهل که اینجوری حرف نمی زنه
- لوس نشو خانوم مجرد کی و کجا شو بگو بینم که حوصله ام سر رفته .
- یه ساعت دیگه بیا دنبالم بریم بگردیم نهارم بیرون بخوریم ...
- عزیزم من ماشین ندارماااااااا
- ای بدبخت . باشه من میام دنبالت آدرس خونتونو اس ام اس کن واسم .
- باشه می بینمت
یه ساعت دیگه 206 آلبالویی سمیرا جلوی در بود . از ماشین پیاده شده بود .
تا دیدمش گفتم : ماشاله روز به روز استخون می ترکونی ها و دستامو بالا پایین بردم .
خندیدیم و. همون بغل کردیم : ولی تو همون طور خوش هیکلی جیگر جان
- عاشقتممممممممم
سوار ماشین شدیم و تو راه کلی غیبت کردیم .
- ببنم دل پسر مسرای دانشگاتونو نبردی ؟
- اوففف کشته مرده می دم هر روز ...
- بی شوخی
- یه پسره هست انترنه . رنگ عین گچ دیوار ولی وقتی می خنده عینهو ماشینم میشه . آنقدر خجالتیه که نگو . ازه اون دفعه اومد سر حرفو باز کنه مرتیکه نه ذاشت نه برداشت گفت خانوم صدری ؟ منم با شور و ذوق گفتم : جانم !!! گفت : شما چند کیلویی ؟
پقی زدم زیر خنده
سمیرا کوبوند به پهلوم ... زهر مار منو مسخره می کنی ؟
- خوب تو چی گفتی ؟
- منم با وایتکس شستمش گفتم مگه از سفره ی بابای تو سق زدم که تفتیش می کنی ؟
- بیچاره اون توصیفاتی که تو ازش کردی فک کن با وایتکس هم بشورنش چی میشه ........
خلاصه با کلی شوخی و خنده وارد یه رستوران شدیم رستورانش پاتوق دوران مجردی ام بود . هم تو محیط باز صندلی داشت هم داخل رستوران .
بیرون نشستیم تا گارسون اومد و سفارش گرفت ازمون .
تا غذا بیاد با سمیرا رفتیم تو نخ دختر پسرایی که اومده بودن رستوران .
هر موقع با سمیرا بیرون می رفتیم و اون دختر پسرا رو میدید که دل و قلوه به هم میدن می گفت : آخ آخ پام گرفت ...
و وایمیستاد و تماشا می کرد .
رومو بهش کردم و با خنده اشاره به دختر پسر کناری مون کردم که خیلی عشقول نشسته بودن گفتم : پات نگرفته ؟
خندید و گفت : جون سمانه همه ی تنم اسپاسم شده ...
داشتیم می خندیدیم که دو تا پسر از کنارمون رد شدن و تیکه ای انداختن . متوجه نشدم . رومو به سمیرا کردم و گفتم : چی گفتن ؟
شانه بالا انداخت که : نفهمیدم ...
بعد از یه مدت اومدن کنارمون و یکی شون که خوش تیپ تر از اون یکی بود گفت : اجازه داریم بشینیم ؟
نمی دونم چرا اما گفتم : خواهش می کنم ...
سمیرا با تعجب چشم غره ای بهم رفت . که یعنی این چه غلطی بود کردی ؟ آخه این کارا از من بعید بود
پسری که کنار من نشسته بود گفت : من سعید هستم ایشون هم دوستم عرشیا .
خندیدم و گفتم : خوب به من چه ؟
- خوب بالاخره باید با هم اشنا شیم دیگه
-آهان یعنی الان ما هم خودمونو معرفی کنیم ؟
- بله دیگه عزیزم
- منم هانیه هستم ایشون هم دوستم پوپک !!!
خودم موندم این اسما رو از کجام درآوردم ...
- خوب هانی جون شما سفارش دادین ؟
- بله
- خوب اجازه بده ما هم سفارش بدیم .
و گارسن رو صدا زد .
عرشیا رو به من کرد و گفت : هانی جون این حلقه چیه دستت ازدواج کردی ؟
خندیدم و گفتم : این نه بابا کی حال شوهر کردن داره ؟
نمی دونم چرا این کارا رو می کردم . شاید می خواستم یه جوری حرص آیین رو در بیارم و تلافی کارای اونو بکنم .
سمیرا عنق به صندلی اش تکیه داده بود و داشت منو نگاه می کرد.
گوشی عرشیا زنگ رد و جواب داد : ماشین رو پارک کردی ؟ بیا ما اینجا نشستیم نه پهلوی دو تا خانم متشخص ...
و خندید . حوصله ی نفر سومی رو نداشتم . سرم پایین بود که سمیرا از زیر میز به پام زد سر بلند کردم سمیرا با چشماش اشاره به روبه رو کرد ... خدای من مهرداد اینجا چیکار می کرد ؟
آبروم رفت . مهرداد با غضب نگاهم می کرد . منم تنها کاری که کردم این بود که بلند شدم و دست سمیرا رو هم کشیدم .
مهرداد صدام زد : سمانه !!!
وایستادم
پس معنی اون همه مظلوم نمایی هات چی بود ؟ تو درمورد آتوسا اون حرفا رو زدی ولی خودت که از اون بدتری تو مثلا یه زن شوهر داری ...
بی اختیار تو صورت مهرداد سیلی زدم .
حرف دهنت رو بفهم . این فضولی ها هم به تو نیومده من هر کاری بخوام می کنم احتیاجی به آقا بالاسر و قیم هم ندارم اینو خوب تو گوشت فرو کن .
در تمام این مدت سمیرا سرش پایین بود .
مهرداد پوزخندی زد وگفت : واقعا واسه ی خودم متاسفم که دل به تو بسته بودم
از حرفش جا خوردم مهرداد دل به من بسته بود پس معنی این همه نگا ه بی قرار و دلواپس این بود ؟
- تو بیجا کرده بودی .
خیلی عصبانی بودم . توقع شنیدن اون حرفا رو از دهن مهرداد که مثل برادرم بود نداشتم .
م جز دو کلوم حرف چیزی دیگه ای بین من و اون پسرا رد و بدل نشد . مهرداد نباید اونجوری به قاضی می رفت
.
سمیرا هم از دستم شاکی بود اون روز دیگه حال کاری رو نداشتم از سمیرا جدا شدم . خودم به خونه اومدم . اون روزم هم زهر شد .
دوشی گرفتم تا اعصابم آروم شه . با آیین تماس گرفتم :
الو سلام
- سلام
- خسته نباشی
- مرسی کاری داری ؟
- مسلما کاری داشتم که زنگ زدم
- خوب بگو می شنوم
- آیین میشه بری دنبال سها بعد هم بیای خونه باید بریم خونه ی بابات اینا
- باشه
و تماس رو قطع کرد .
ظهر رو فراموش کردم . تمام فکر و ذکرم رو به مهمونی شب معطوف کردم ...
mahsa.nadi
اون شب شب حساسی برای من بود، اصلا دوست نداشتم دلخوری یا سؤٔ تفاهمی بین خانوادهها پیش بیاد. در مورد خانواده خودم که میدونستم کوتاه میان چون میگن شهر داره و اختیار درش، بعضی از فکرهاشون واقعا قدیمی بود اما دوستشون داشتم، اما مامان شهلا وای اون کوتاه بیا نیست، خدا میدونه چقدر به آئین قر میزنه.به آشپزخونه رفتم یهچیزی بخورم تا اومدم یهچیزی کوفت کنم یادم به اتفاق لعنتی دیشب افتاد، نمیتونستم منکر لذتش بشم اما نمیخواستام فکر کنه میتونه عزم سؤٔ استفاده کنه، درسته که زنش بودم اما. . .
-بله؟
آئین:باز کن منم.تعجب کردم چرا زنگ زده بود، حتما میخواست بگه داره میاد لباس درست بپوشم، نگاه به لباسم کردم یقی لباسم بسته بود و شلوار جنس پام بود.
آئین:سلام همینجور که سها توی بغلش بود داشت میخندید
-سلام و دستم رو گرفتم که سها رو بغل کنم،اونم سها رو به من داد و رفت سمت آشپزخونه
آئین:فقط واسه خودت غذا درست میکنی؟
-من، نه ، آخه، نمیدونستم چی بگم. نیست امروز مهمنیم غذا درست نکردم و سرم رو پایین انداختم
آئین:آهان، پس قراره شب جبران کنیم و سریع به اوتقش رفت. چقدر به خودم لعنت فرستادم حالا میمردی یه چیزی درست کنی. سها خستش بود بردم که بخوابه که تا شب سر حال باشه.
آئین:زود باشین دیگه.
-اه چقدر هولم میکنی صبر کن خوب
آئین:بابا گشنمه زود باشید. از این حرفش دست از کار کشیدم و به خواند افتادم. چرا میخندی خوب راست میگم اصلا من سها رو بردم بای بای.
-اومدم بابا.توی ماشین ساکت بودیم، هیچ حرفی نمیزدیم، دلم شور میزد دلهر داشتم همش فکر میکردم یهچیزی میشه.
-سلام مامان شهلا، سلام مامان جون
مامان شهلا:سلام عزیزم، خوش آمدید
مامان:سلام عزیزم، یواش دم گوشم گفت مادر خوب نبود میومدی یه کمک میکردی چرا مثل مهمونا اومدی؟
-وای مامان تورو خدا ول کنید یه امشب.سلام بابا خوبید؟یک هوو نگاهم به پشت بابا افتاد لبخند از لبم رفت مهرداد؟آره اون بود روی مبل نشست بود. آروم سلامی کردم و به آشپزخانه رفتم.
خاله فری:سلام سمانه خانوم.
-سلام خاله خوبید؟
خاله فری:مرسی عزیزم.
-کمک میخواید.
مامان شهلا:نه عزیزم تو برو بشین.
وقتی با سینی چایی به سالن رفتم فقط مهرداد اونجا بود.سرم پائین بود.
-پس بقیه؟
مهرداد:رفتن توی حیاط.
-حیات؟الان؟واسه چی؟
مهرداد:بابا میخواست باغچهی دکتر رو ببین.میخواستم بپرسم آئین که پشیمون شدم
-آهان، چایی رو الان میخوری یا با بقیه.
مهرداد:مگه تو نمیخوری؟یکجوریا داشت بهم میگفت که بشینم
-باشه، لبخندی زدم و نشستم.
مهرداد:مثل اینکه پا قدم ما بده
-چطور؟
مهرداد:آخه هروقت مارو میبینید شکر آب میشید. حرفش واضح بود اما نمیخواستام ادامش بدم
-نه اینطوری نیست، من برم اشپزخون زشته کمک نکنم
مهرداد:آره برو، نخود سیاه پیدا کردی مرام خبر کن. حرصم گرفته بود اون شب به اندازهٔ کافی کلافه بودم اصلا این اینجا چکار میکرد. به آشپزخونه که میرفتم مامان رو توی اتاق مهمان بود، در رو بستم:
-مامان خاله فری اینا اینجا چکار میکنن؟
مامان:آهان چند وقت پیش خاله اینا دکتر آزادی رو دعوات کردن با خانومش خونشون، امشب هم شهلا خانوم گفت دوره هم هستیم داواتشون رو جواب داد، بد با کمی شک گفت:چطور حالا مگه؟
-هیچی فقط تعجب کردم، و از اتاق رفتم بیرون.دعوات کردن؟کی چه بیخبر؟یادم به حرف مهرداد افتاد که گفت قراره دعوات کنن.پس چرا به ما نگفتن؟توی این فکرها بودم که خودم رو در آشپزخونه دیدم.
مامان شهلا:سمانه مامان خوبی؟
-آره آره خوبم، کمک نمیخواید؟
مامان شهلا:نه عزیزم، فقط اگه زحمتی نیست برا آئین شربت ببر.
-چشم. آئین وقتی هوا خیلی گرم بود شربت میخورد. خوشحال بودم آئین اومده حس میکردم از کنایهای مهرداد در امانم.
بعد از شام دل هرهٔ من چند برابر شد، بابا و آئین داشتن زمینه رو آماده میکردن.
دکتر آزادی:خوب خوب خانومها یک لحظه غیبت بس خبر مهمی میخوام بدم
مامان شهلا:واا کی گفت غیبت میکنیم، و سرش رو برگردوند.
دکتر آزادی:خوب حالا خانوم.
بابا:دکتر بگو دیگه جون به لبمون کردیدا
دکتر آزادی:چشم. میخواستم بگم که غرض از مهمانی امشب البته که دوره هم بودن بود اما میخواستم خبری رو که باعث خوشحالی و افتخار همهٔ خانوادست رو بهتون بگم
مامان:چه خبریو دکتر؟چشم همه داشت برق میزد نمیدونم به چی فکر میکردن اما خوشحال بودن
دکتر آزادی:اینکه از سمانه جان عروس گلم از دانشکده پزشکیه شیراز دعوات به عمل اومده که با اونها همکاری کنه. و بعد دکتر، آئین و بابا دست زدن، من که سرخ شده بودم هم از خجالت هم از استرس،اما بقیه انگار آب یخ رووشون ریخته باشن شوک شده بودن.
مامان:این یعنی اینکه سمانه اینا باید برن شیراز؟و اشک توی چشم هاش جمع شد. قسمت سخت و حساس رسیده بود، تپش قلم زیاد شده بود اگه مخالفت یا دلخوری میشد؟
دکتر:البته نه برای همیشه، مدتیه
مامان شهلا که انگار حواسش جمع شده بود گفت:اما آئین که باید اینجا باشه چون از اون که دعوات نکردن یا انتقالی گرفته؟
دکتر:راستش نشد انتقالی بگیر، برای همین در رفت و آماده.
مامان شهلا:یعنی چی در رفت و آماده؟یه دختر رو میخواد اونجا بذار تنها؟
دکتر:نه خانوم اینطوریم نیست، خاله میخواست ادامه بده که بابا دید انگار کوتاه بیا نیست سریع گفت خانوم خودشون عاقل و بالغان تصمیم گرفتن و آهسته بهش گفت که ادامه نده.مامان که داشت گریه میکرد گفت
آخه این چه کاری این که زندگی نمیشه؟
بابا:خانوم ابدی که نیست برای مدتیه، سمانه بابا بهت تبریک میگم. کمی آروم گرفتم جو اروم شده بود، نگاهم به مهرداد افتاد اصلا حواسم به اون نبود، چقدر نگاهش سرد بود هنوز از چشماش تعجب میبارید.
soshyansخیلی وقت بود که سرد شده بود اون مهرداد همیشگی نبود...دوباره بهش نگاهی انداختم،یه لحظه چش تو چش شدیم...خیلی سریع نگاهشو گرفت و به فنجان نیمه پر چایش خیره شد...
به آئین نگاه کردم بی حوصله بود می دنستم خسته شده از مهمونی های خوانوادگی بدش میومد مونده بودم الان واسه برگشتن چه بهونه ای میاره.انگشتای پاشو تکون می داد و به انگشتاش خیره شده بود....
_مهرداد؟!
نگاشو بعد از یه تامل کوتاه به چشمام دوخت
_کدوم بخش میری ماه بعد؟!
پوزخندی زد و آروم و بی حوصله گفت:پوست....
_آها...خوش به حالت پوست خیلی سبکه...
همینجا گفت و گومون تموم شد...منو آئینو مهرداد تنها کسایی بودیم که این وسط حرفی نمی زدیم و ساکت بودیم...
_مامان...ما دیگه می ریم...
مامان شهلا چندلحظه موندو بعد با تعجب گفت:چی؟!
از روی مبل بلند شدو گفت:من یه مقدار کار دارم باید برم...فک کنم سمانه هم باید بره وسایلاشو جم و جور کنه....
آقای دکتر نگاه معناداری به ما انداخت،چون می دونست آئین خودش حوصله ش سر رفته و به هیچ وجه به فکر من نیست....
ناچارا بلند شدمو گفتم:آره مامان شهلا باید دیگه بریم...چون...چون فردا ه باید برم بیمارستان...مرخصیم تموم شده...
_خب...یه نیم ساعت دیگه برین!
مهرداد به آئین نگاه کردو خیلی سریع چشماشو گرفت:سمانه...بمون ما می رسونیمت...ظاهرا آئین خان کار دارن...
مونده بودم چی کار کنم....آئین به مهرداد خیره خیره نگاه کرد و روبه من گفت:میای یا می مونی؟
حس می کردم اگه بمونم آئین دوباره قاطی می کنه...اگرم می رفتم مهرداد ناراحت می شد...خیلی وضعیت بدی داشتم...
مامان نجاتم داد:خب اگه فردا باید بری بیمارستان ...برو...نذار این روزای آخر توبیخ برات بیاد....
_آره...آره...بهتره برم....
دوباره نگاهم به مهرداد افتاد...تا لحظه ی رفتن چشمم مدام به مهرداد بود...نمی خواستم هیچ وقت ازم دلگیر باشه...باید هرطور شده قبل از رفتن دلشو به دست میاوردم.
سوار ماشین که شدیم سها بهونه می گرفت که باید موقع رانندگی رویپای آئین بشینه...همش جیغ می زد و دستای آئینو می کشید.
آئینم نمی ذاشت برای اولین بار سر سها داد کشیدم که بسه.چند لحظه فقط نگام کرد بعدش آروم زد زیر گریه.انقد آروم که خودمم نزدیک بود گریم بگیره.
آئین بغلش کرد و سرشو گداشت رو شونه ش دم گوشش زمزمه می کرد که:آروم...باشه...باشه..باهم رانندگی می کنیم حالا گریه نکن...آفرین....
سهارو نشوند روی پاش وتشرآلود گفت:تو حق نداری عقده هاتو سر این بچه خالی کنی!
نگامو ازش گرفتمو گفتم:یه لحظه عصبانی شدم...خب خطرناکه...
چیزی نگفت و ماشینو روشن کرد...سرم درد می کرد...ازون سردرد های وحشتناک که کفر آدمو بالا می آورد...
یه لحظه فک کردم کاش می مردم...کاش می شد یه لحظه بدونه هیچ دردو زجری ببینم آره من دیگه زنده نیستم...اعصابم خورد بود....فقط دو روز دیگه پیش آئین می موندمو بعدش برای دو سال باید می رفتم یعنی برای تموم عمرم....چون بعدشم طلاق...
چه طور باید این همه دوری رو تحمل می کردم...تنها نقطه ی دل خوشیم سها بود وگرنه واقعا بیچاره می شدم..
وقتی که پیاده شدم تازه تو ذهنم اومد که نکنه باز آئین دلش بخواد....
سریع خودمو انداختم توی اتاق...همون لحظه آئینو سها اومدن تو اتاقم آئین سهارو گذاشت رو تختو رفت نفس راحتی کشیدمو لباسامو عوض کردم...یکی دیگه از لباس خوابامو پوشیده بودم....لباس سهارو هم عوض کردم و باهم رفتیم زیر پتو،سها چند دقیقه بعدش خواب خواب بود اما من داشتم از استرس می مردم اگه آئین میومد...من که دیگه راضی نمی شدم،من که ملعبه ی دستش نبودم!
نمی خواستم ازم سوء استفاده کنه،با هر صدای پاش از جام می پریدم نمی دونم چه قد تو هول و ولا بودم که خوابم برد.
+++++++++++++
دلم می خواست فقط ده دقیقه دیگه می خوابیدم اما فکر فینگر نذاشت بیشتر ازین توی تخت بمونم...با بی حوصله گی بلند شدمو رفتم تو آشپزخونه...معلوم بود آئین هنوز خوابه....یه لیوان شیر برای خودم ریختمو با کیک خوردمش...چشمام به زور باز می شد...فقظ ده دقیقه خواب واسم کافی بود...
سرمو روی میز گذاشتم....اونم فقط واسه ده دقیقه...
++++++++++++
_سمانه...بیدارشو ساعت هشته!
یه لحظه ازجاپریدمو باعث شدم که صندلی با صدای وحشتناکی بیفته روی کف سنگی آشپزخونه...با گیجی به ساعت موبایلم نگاه کردم...45 دقیقه خوابیده بودم..با همون گیجی به آئین نگاه کردم...و به سرعت طوری که نزدیک بود سر بخورم از آشپزخونه زدم بیرون...وای...اصلا فکرشم نمی کردم انقد بخوابم...با سرعتی که واسه خودم مایه ی تعجب بود حاضر شدم...سهارو همون طور توی خواب بلند کردمو از اتاق زد بیرون....با خشم به آئین نگاه کردم....حتی تعارف نکرد منو برسونه...با عصبانیت در هالو بعدشم در خونه رو کوبیدم طوریکه سها از خواب پرید.
++++++++++++++
نظرات شما عزیزان: